به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست


خدایا...

خدایا، تو را می خوانیم




وقتی قلب‌هایمان‌ كوچك‌تر از غصه‌هایمان‌ میشود
وقتی نمیتوانیم‌ اشك‌هایمان‌ را پشت‌ پلك‌هایمان‌ مخفی كنیم‌
و بغض‌هایمان‌ پشت‌ سر هم‌ میشكند
وقتی احساس‌ میكنیم
بدبختیها بیشتر از سهم‌مان‌ است‌
و رنج‌ها بیشتر از صبرمان؛
وقتی امیدها ته‌ میكشد
و انتظارها به‌ سر نمیرسد
وقتی طاقتمان‌ تمام‌ میشود
و تحملمان‌ هیچ ...



 



ادامه مطلب

چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:,

|
 

دلم گرفت...

دلتنـــــــــــ ــــــگی

عین آتش زیر خاکــــــستر است
گـــــــاهی فـــــــکر میکنی تمـــــــــام شده
امّـــــا یــک دفــــعه
همه ات را آتــــش مـــــــــــیزند



چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:,

|
 

یا باش
یا برو...
نمیخواهم
از دور مراقبـــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــم باشی
از دور دوستــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــم بداری
و
من در لحظاتم
هیچگاه حســــــــــــــــــــــــــــ
ـــت نکنم
دوری رو نمیــــــــــــــــــــــــخوا
م
یا بـــــــــــــــــــــــــــــ
ــاش
یا بــــــــــــــــــــــرو
!!!


چهار شنبه 22 خرداد 1392برچسب:,

|
 

a....

                                                دیوونه ی روزهایی هستم

                                                 که مهربان می شوی

                                                حتی اگر ندانم چرا


دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:,

|
 

خسته ام

 

خسته از لحظات باقی مونده…

خسته از خاطرات جا مونده…

خسته از ضربان این قلب خسته…

خسته از بیقراری های این دل شکسته…

خسته ازتکرار این بغض شبونه…

خسته ازاین زمین و زمان…

خسته ام از این تن و جان…

خسته از یک عمر یکرنگی…

خسته از تکرار دلتنگی…

خسته از اینجا و هرجا…

خسته از بودن بیجا…

خسته از این زندگی…

خسته از این همه بازندگی…

خسته از دل بستگی…

خسته از این همه وابستگی…

خسته از افسردگی…

خسته ام از این همه دل خستگی


دو شنبه 2 ارديبهشت 1392برچسب:,

|
 

کوهنورد

داستان درباره يك كوهنورد است كه مي خواست از بلندترين كوه ها بالا

 برود او پس از سال ها آماده سازي، ماجراجويي خود را آغاز كرد ولي از

آنجا كه افتخار اين كار را فقط براي خود مي خواست، تصميم گرفت تنها

از كوه بالا برود.


او سفرش را زماني آغاز كرد كه هوا رفته رفته رو به تاريكي ميرفت ولي

 

قهرمان ما به جاي آنكه چادر بزند و شب را زير چادر به شب برساند، به

 

صعودش ادامه داد تا اين كه هوا كاملاٌ تاريك شد.



ادامه مطلب

پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:,

|
 

هیچوقت فکر نمیکردم به جرم عاشقی اینگونه مجازات شوم دیگر کسی به سراغم نخواهد آمد قلبم شتابان میزتد شمارش معکوس برای انفجار در سینه ام و من تنهایی خود را در آغوش میکشم.. تنها مانده ام
زل زدم ، خیره شدم ، پلک زدم ، محو شدم
یک نفر عشق مرا در دلش آغاز نکرد...


و اشک...



و خاطراتی مبهم از گذشته

و احساسی که ماند در کوچه های خیس سادگی ام

فرصت با تو بودن توهمی شیرین بود

خواب کودکانه ی من

و تو ماندی در خاطرم

بی آنکه تو را ..!!!

چه قدر سخت است که با آشنا ترینت بیگانه باشی...

بعد از این همه عبورِ کبود،

قول میدهم دیگر قدر خلوتهایم را بدانم...



ادامه مطلب

یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:,

|
 

نامه ی خدا

 
ظهر يك روز سرد زمستاني، وقتي اميلي به خانه برگشت، پشت در پاكت نامه اي را ديد كه نه
 
تمبري داشت و نه مهر اداره ي پست روي آن بود. فقط نام و آدرسش روي پاكت نوشته شده
 
بود. او با تعجب پاكت را باز كرد و نامه ي داخل آن را خواند: «اميلي عزيز، عصر امروز به خانه
 
ي تو مي آيم تا تو را ملاقات كنم. با عشق، خدا» اميلي همان طور كه با دستهاي لرزان نامه را
 
روي ميز مي گذاشت، با خود فكر كرد كه چرا خدا مي خواهد او را ملاقات كند؟ او كه آدم
 
مهمي نبود. در همين فكر ها بود كه ناگهان كابينت خالي آشپزخانه را به ياد آورد و با
 
خود گفت: «من، كه چيزي براي پذيرايي ندارم.» پس نگاهي به كيف پولش انداخت. او
 
فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با اين حال به سمت فروشگاه رفت و يك قرص نان فرانسوي و
 
دو بطري شير خريد. وقتي از فروشگاه بيرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله
 
داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر كند. در راه برگشت، زن و مرد فقيري را ديد كه از
 
سرما مي لرزيدند. مرد فقير به اميلي گفت: «خانم، ما خانه و پولي نداريم. بسيار سردمان
 
است و گرسنه هستيم. آيا امكان دارد به ما كمكي كنيد؟» اميلي جواب داد: «متاسفم، من
 
ديگر پولي ندارم و اين نان ها را هم براي مهمانم خريده ام.» مرد گفت: «بسيار خوب خانم،
 
متشكرم» و بعد دستش را روي شانه هاي همسرش گذاشت و به حركت ادامه دادند.
 
همانطور كه مرد و زن فقير در حال دور شدن بودند، اميلي درد شديدي را در قلبش احساس
 
كرد. به سرعت دنبال آنها دويد: «آقا، خانم، خواهش مي كنم صبر كنيد» وقتي اميلي به زن
 
و مرد فقير رسيد، سبد غذا را به آ‎نها داد و بعد كتش را در آورد و روي شانه هاي زن انداخت.
 
مرد از او تشكر كرد و برايش دعا كرد. وقتي اميلي به خانه رسيد، يك لحظه ناراحت شد چون
 
خدا مي خواست به ملاقاتش بيايد و او ديگر چيزي براي پذيرايي از خدا نداشت. همانطور كه
 
در را باز مي كرد، پاكت نامه ديگري را روي زمين ديد. نامه را برداشت و باز كرد: «اميلي عزيز،
 
از پذيرايي خوب و كت زيبايت متشكرم، با عشق، خدا

جمعه 27 بهمن 1391برچسب:,

|
 


به وبلاگ من خوش آمدید

نازترین عکسهای ایرانی

 

 

محدثه سادات
Mohadeseh

 

خرداد 1392
ارديبهشت 1392
اسفند 1391
بهمن 1391

 

خدایا...
دلم گرفت...
a....
خسته ام
کوهنورد
نامه ی خدا

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست و آدرس mohadesehsadat.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





ردیاب جی پی اس ماشین
ارم زوتی z300
جلو پنجره زوتی

 

حواله یوان به چین
خرید از علی اکسپرس
دزدگیر دوچرخه

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی

 

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 14
بازدید هفته : 18
بازدید ماه : 38
بازدید کل : 9003
تعداد مطالب : 8
تعداد نظرات : 8
تعداد آنلاین : 1


Alternative content


--->